دو باره لباني تشنه ... و دوباره صداي گريه شش ماهه اي كه از نفس افتاده است به گوش مياد...

دختركي سه ساله سراغ عمويش را مي گيرد كه عمو جون چاره اي ...

طفلكي برادرم از تشنه گي آروم نمي گيره ...

عباس به پا مي خيزه ... ديگه توانش بريده ... دلم تنگ شهيدان است و اصغر تشنه آّ ... خدا را رخصتي ...

مشك بر دوش عازم ميدون و مژده به همه بچه هاي تشنه ... كه بچه ها عمو رفته آب بياره ...

رقيه : دل واپس و نگران ... عمو دير كرده ... او بايد تا به حال مي اومد ... او مارو فراموش نمي كنه ...

خدايا بابا هم رفته سراغ عمو ... نكنه ... ؟؟

گر نشد آب ميسر گردد گو عمو خود به حرم بر گردد

خبري در خيمه مي پيچه كه بابا اومد ....

همه به استقبال امام و امام دست بر كمر گرفته و به طرف خيمه عمو ... سقا ... عباس ...

عمود خيمه عباس با دست بابا كشيده مي شود و خيمه مي خوابد يعني بچه ها ديگه ...

عمو بر نمي گرده ....

اي اهل حرم ميرو علمدار نيامد علمدار نيامد ....
سر دار حسين سيد و سالار نيامد علمدار نيامد.....